داستان کوتاه

در یک روز پاییزی در یک قبیله سرخ پوست بعد از مرگ رییس قبیله اهالی فردی را به عنوان رییس قبیله انتخاب کردند. طبق رسم هر ساله جهت تهیه مقدمات فصل زمستان، چند روز بعد اهالی سراغ رییس قبیله رفتند و از او پرسیدند آیا امسال زمستان هوا زیاد سرد می شود و ما باید هیزم زیادی جمع کنیم؟؟

رییس قبیله اندکی تامل کرد و جانب احتیاط را رعایت کرد و گفت آری زمستان سردی در پیش است.  رییس قبیله مخفیانه به شهر رفت و به اداره هواشناسی زنگ زد که آیا زمستان پیش رو، سرد است. هواشناسی هم گفت آری زمستان سردی در پیش است.

اهالی قبیله بار دیگر به سراغ رئیس رفتند و از او پرسیدند آیا زمستان خیلی سرد میشود. رئیس قبیله با توجه به پاسخ هواشناسی با قاطعیت بیشتری گفت آری. زمستان بسیار سردی در پیش است. و خودش دوباره به اداره هواشناسی زنگ زد و پرسید آیا واقعا زمستان سختی در پیش است؟ جواب دادند بله. زمستان بسیار سردی در پیش است.

اهالی قبیله برای اتمام حجت با رئیس قبیله برای بار سوم رفتند و رئیس با قاطعیت گفت بله قطعا زمستان سختی در پیش است . هر چه می توانید هیزم جمع کنید. و خودش نیز دوباره به هواشناسی زنگ زد، این بار هواشناسی با قاطعیت جواب داد که آری زمستان بسیار سختی در پیش است. رئیس قبیله پرسید شما از کجا این قدر مطمئن هستید؟  کارشناس هواشناسی پاسخ داد، چونکه سرخ پوستها در حال جمع آوری هیزم زیاد برای زمستان هستند قطعا زمستان سختی در پیش است.

نتیجه: در تصمیم گیری به آمار و اطلاعات دقیق و مستند تکیه کنید نه تنها بر شواهد و دیده ها .....

داستان کوتاه

آورده اند که کشاورزی اسب پیری داشت که سالها به در مزرعه به او کمک کرده بود و حالا توان بار کشیدن و چابک دویدن را نداشت.

پیرمرد تصمیم گرفت که به نحوی از شر اسب پیر خلاص شود. تصمیم گرفت اورا در چاهی بیاندازد و بر روی آن خاک بریزد.

بنابراین اسب را از دهکده بیرون برد و در چاهی انداخت و شروع کرد به خاک ریختن.اسب که در ته چاه بود دید که اگر اینجا هم مثل داخل مزرعه ساکت و بی حرکت بشیند زیر خاک دفن خواهد شد پس شروع کرد به تکان خوردن و حرکت دادن بدن خود.با این کار خاک هایی که مزرعه دار به ته چاه می ریخت به زیر پای اسب منتقل می شد و کم کم چاه پرشد و اسب توانست جان سالم به در ببرد.