خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم
من که حتی پی پژواک خودم می گردم
همکلام با سهراب که گفت
مادری دارم
بهتر از برگ درخت
می نویسم اینحا
خواهری دارم
که سبوی مِهرش
صد به اندازه دریای ادب جای دارد
رسم او پایداری
پیشه اش مهربانی
حسرت عطرش را
با تمنای زیاد، بانوی گل های قمصر دارد.
خواهرم یک گل سرخ
او همیشه آرام
هدیه اش آرامش
که بدان، دشتی از یاس و شقایق
حسرت داشتن یک لحظه از آن را دارد
خواهرم یک گل سرخ
سرخ تر از شادی عشق
او حضورش سبز
سبز تر از باغ بهار
او کلامش ناب
ناب تر از شبنم و آرامش صبح
قلب او نورانی است
او خودش آسمانی است
من به این واژه آسمانی ناب
من به این گوهر یکدانه پاک
من به این قلب پر از مهر و صفا
من به اینها همه عادت دارم
من
به صبحانه نان و غزل و آینه عادت دارم
سالیانی است که حضورش، ارادت دارم
ای خدای دلها:
گل من با همه اوصاف که از کوچه ذهنم رد شد
به تو ای خالق جان می سپارم
که مبادا یک لحظه
گردی از خستگی این دیر قدیم
گل گلبرگ وجودش را
نا خواسته بیازارد.....من و چند عقربه تنها بودیم
ساعتم بی تاب بود
واژه ها تکراری
همه در حسرت دیدار تو تیک تاک کنان
به تماشای زمان بنشسته
من و یک پنجره تنها هستیم
کاغذ از لای کتابم پرید
او در اندیشه ی آزادی
که مبادا به قلم
نقش هجران تو را بر دل پاکش بکشم
او هم از بار غم تو، گریخت !!!!!!!!
کیستم من؟
من همان رهگذر باغ شقایق هستم
که گلی چیدم از این
باغ،ولی
دل خود را و سبدی گم
کردم
و در این باغ به دنبال
دلم می گردم
من سبویی دارم
که به اندازه دریای ادب جای دارد
من گلی چیدم از این باغ
که خود
بوی صد گل رعنا دارد
عطر یاس و سمن و بوی
شقایق دارد
از همین روست که این همه
عاشق دارد.
من پر پرواز کبوتر به
نگاه آهو
به غزلهای قناری
من به فریاد قناری به سبک بالی باد
من به شبهای پر از راز و نیاز
من به اینها همه
عادت دارم
من
به هنگام اذان بلبل
سر گلدسته گل می روم از بستر
و بر آب لبت با عشق وضو
می گیرم
و به محراب غزل رقص کنان می گریم
و سپس می نشینم سر
صبحانه عشق
من به صبحانه نان و غزل
و آیینه عادت دارم.
من به سو سوی ستاره
به تنهایی گل
من
به لبخند پر از معنی ساده
به صفای دل دوست که همه چیزم از اوست.
من به اینها همه عادت
دارم.
باورم
نیست که باغچه ی سبز وجود
علف هرز
جدایی
با چنین بی رحمی
سبد پر گل را به خزان بفروشد
باورم نیست که چشم های
شقایق
در فراق نرگس و همه
گلهای بهاری
این چنین می گرید از
فراسوی نگاه گلبرگ
وچنین می چکد شبنم عشق
بر دامن
باورم نیست که در کوچه
عشق
یاد و طاق سخن دوست که
گفت:
دوستی می ماند
پاک
و بی آلایش
مثل یک برگ سر شاخ درخت
مثل یک موج به روی دریا
مثل یک شاخه گل
مثل یک تنگ بلور
دوستی آن است که در کنگره دوستی ها
وقت همبستگی و وحشت و درد
مثل آب، می کند آتش دلهای پریشان را سرد.
دوستی آن نیست که همچون شرر
لحظه ای می
آید
لحظه ای می غرد لحظه ای دیگر نیست.
دوستی قلبی دارد که به اندازه دریاهاست
و به پاکی پر چلچله هاست.
و در آن گوهر ناب و صدفهای فراوان
دارد.
او به این شعر من ایمان دارد.
این حدیث عشق است و حدیث پاکی
و حدیث دل غم دیده ماست.
دوستان، شعر مرا در گذرگاه زمان یاد کنید
تا دلی را به همین گفتن خاطره ها شاد کنید.
دل من دوری دلهای شما نتواند.
دست من بر در این خانه همی می ماند
چشم من قصه احوال شما می خواند
دلم تا ابد یاد شما می ماند.
((البته سطر ابتدا و انتها اقتباس است))
لحظه دیدار نزدیک است
من در اندیشه آنم،
با کدامین سخن آغاز کنم من سخنم
شیشه عشق بلورین در سینه
سخت می کوبد بر بدنم
روح من در خود نیست
رفته در عالم او
بدنم تاب ندارد
پایم از شوق به لرز آمده است
به همانند بیدی
که از آمدن باد به رقص آمده است
دستهایم به خود می پیچند
چون غنچه نیلوفر ناز
و زبانم می خواند
لحظه دیدار نزدیک است.
به بسم الله که در آغاز هر کار است،
به آن دادار که اینک او مرا یار است،
سخن را ساز بنمایم، به نظمی نو،
به چنگی خوش، به آهنگی که یک رنگی از آن پیداست،
دمی اندیشه کن بنگر که اینجا معبد هستی است،
و این معبد تماشایی است،
و من هم زاده عشقم ،
و این حالات شیدایی است، ...... ..... ...